محل تبلیغات شما



زیاد پیش آمده است که شب هایی که با غصه به خواب رفته ام، خواب یک جای بسیار زیبا را دیده ام. و آن خواب اندوهم را با خودش برده است. 

دیشب هم با بغض خوابیدم. و خواب برف دیدم. خواب دیدم به خانه جدیدی رفته ام و پشت آن خانه یک کوه است. یک کوه پر از برف. بعد روی آن برف های سفید راه رفتم. و چقدر حالم خوب بود در آن خواب. دلم می خواست هیچ وقت از آن خواب بیدار نشوم.

 

مگر اینکه خوابش را ببینم که از این خانه رفته ام!

 

 

پی نوشت: این خانه با تمام روزهای سختش و با تمام کابوس هایش، گربه ها را به من هدیه داد. من به جز اینجا اگر در هر جای دیگری از این شهر زندگی می کردم، شاید هیچ وقت به گربه ها نگاه هم نمی کردم، چه برسد به اینکه بخواهم به آن ها فکر کنم!

مگر برای چند تا آدم در این دنیا این اتفاق میفتد که یک روز یک گربه مخفیانه از پنجره باز اتاقشان وارد شود و در زیر تخت خوابشان سه تا بچه به دنیا بیاورد؟! آن روز آن گربه آمد و آن بچه ها را به دنیا آورد و من هم از همان روز دوباره متولد شدم. و داستان بی پایان من و گربه ها از همان روز شروع شد.

 


 

 "مامان پیشی سیاه" من امروز برگشت. برگشتنش برای من مثل یک خواب بود. یک خواب خیلی خوب.

 

به اندازه تمام این دو هفته ای که نبود، گرسنه بود. اگر بگویم در عرض چند دقیقه حدود نیم کیلو مرغ را به راحتی خورد و آخرش هم به سختی سیر شد، اغراق نکرده ام.

بعد روی مبل کهنه و شکسته روی بالکن گرفت و خوابید. از  بعد از ظهر تا همین الان! و هنوز هم خواب است.

خیلی کم پیش می آید که پیش من بماند و بخوابد. خیلی کم.

 

در بیداری اش که هیچ وقت نه چیزی از دوست داشتن من می فهمد و نه دوست می شود با من. کاش حداقل یک بار در خواب، مادری را ببیند که اصلا شبیه او نیست، اما به خاطر کم شدن یک تار از آن موهای بلندش می میرد.

 

 

پی نوشت 1: تا به حال به دم گربه ها دقت کرده اید؟! گربه هایی که موهای کوتاه دارند، معمولا هر چقدر هم که زیبا باشند، دم های زشتی دارند. اما این موبلند ها. وقتی دمشان را می دهند بالا و راه می روند، انگار یک چتر زیبا پشت سرشان باز می شود. آن ها وقتی یک روز می روند، دل آدم گیر می کند بین موهای بلندشان و دنبالشان می رود.

 

پی نوشت 2: دلم می خواست امروز در تمام شهر شیرینی پخش کنم از خوشحالی برگشتن او.

 


"مامان پیشی سیاه" یک گربه سیاه مو بلند بود با چشم های سبز جادویی. مادر تمام گربه سیاه های کوچه. مادر تمام گربه سیاه هایی که اکثرشان در همان بچگی می میرند و هیچ وقت بزرگ نمی شوند.

 

نزدیک به دو سال مهمان بالکن این خانه بود. البته هیچ وقت پیش من نمی ماند. می آمد و می رفت. هیچ وقت فارغ نبود. همیشه بچه های کوچکی داشت که درگیر آن ها بود و باید زود می رفت پیششان. حسرت یک دل سیر نگاه کردنش همیشه ماند بر دلم.

 

الان یک هفته ای می شود که دیگر نمی آید. دیگر حتی از روی دیوار حیاط رد هم نمی شود.

آخر داستان خیلی از گربه ها همین است. یک روز می روند و دیگر نمی آیند. و هیچ وقت نمی فهمی چه شد. حتی نمی فهمی زنده اند یا مرده. 

تنها چیزی که در آن یک لحظه شک نمی کنی، این است که دلیل رفتنشان نخواستن تو نیست. و این رابطه ای است که هیچ بازنده ای ندارد.

آن ها خوب هستند و خوب هم باقی می مانند. برای همیشه. 

 

 

مامان پیشی سیاه، چشم هایم پشت این پنجره مانده، برگرد.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مین و زندگی