محل تبلیغات شما

زیاد پیش آمده است که شب هایی که با غصه به خواب رفته ام، خواب یک جای بسیار زیبا را دیده ام. و آن خواب اندوهم را با خودش برده است. 

دیشب هم با بغض خوابیدم. و خواب برف دیدم. خواب دیدم به خانه جدیدی رفته ام و پشت آن خانه یک کوه است. یک کوه پر از برف. بعد روی آن برف های سفید راه رفتم. و چقدر حالم خوب بود در آن خواب. دلم می خواست هیچ وقت از آن خواب بیدار نشوم.

 

مگر اینکه خوابش را ببینم که از این خانه رفته ام!

 

 

پی نوشت: این خانه با تمام روزهای سختش و با تمام کابوس هایش، گربه ها را به من هدیه داد. من به جز اینجا اگر در هر جای دیگری از این شهر زندگی می کردم، شاید هیچ وقت به گربه ها نگاه هم نمی کردم، چه برسد به اینکه بخواهم به آن ها فکر کنم!

مگر برای چند تا آدم در این دنیا این اتفاق میفتد که یک روز یک گربه مخفیانه از پنجره باز اتاقشان وارد شود و در زیر تخت خوابشان سه تا بچه به دنیا بیاورد؟! آن روز آن گربه آمد و آن بچه ها را به دنیا آورد و من هم از همان روز دوباره متولد شدم. و داستان بی پایان من و گربه ها از همان روز شروع شد.

 

برف آمد، برف آمد، یک زمستان گم شدم...

یک خواب خیلی خوب...

نکنی دیگر از این کوچه گذر هم...

خواب ,یک ,برف ,گربه ,ها ,روز ,آن خواب ,گربه ها ,همان روز ,ام و ,و آن

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها